پس کوچه ی دلم

موندنی موندگاره..حالا هرجا که باشه

پس کوچه ی دلم

موندنی موندگاره..حالا هرجا که باشه

یکی هست اون بالا، که خالصانه باهامه

آخرین مطالب
  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۷ 7.
  • ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۷ 5.
  • ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۲ 4.
  • ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۴ 3.
  • ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۵ 2.
  • ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۹ 1.

6. پدربزرگ

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۰ ب.ظ
محرم اسرار همه هستش..امانت دار همه هستش.. خیلیا میان باهاش حرف میزنن و درد دل میکنن..

دوست و اشنا زیاد داره.. اونقدر که من بعد از این همه سال هنوز نتونستم همشونو ببینم..

از جوونیاشون با دوستاش یه صندوق حساب پس انداز درست کردن و از همون موقع شده مسئول صندوق...الان بعد از این همه سال صندوقشون خیلی گسترده شده.. بچه ها و نوه ها و عروساو دامادای همون دوستاش..خواهر برادرای همون دوستاش و بچه های اونا.. اشناهای اونا و خلاصه هرکسو یکی معرفی کرده و الان تبدیل شده به یه بانک کوچیک..

هرکس هر ساعتی بخواد میره دم خونشون و وام میگیره.. یعنی یه جورایی هرکی کارش گیر میکنه، یاد پدربزرگم میکنه!

به کسایی که کارشون خیلی لنگه، بی نوبت وام میده.. حتی گاهی که صندوق موجودی نداره، از جیب خودش میده و نمیگه برای صندوق نیست!

البته اگه خودشو بچه هاش رو به موتم باشن، باید توی نوبت بمونن ولی خب درمورد دیگران نوبت معنای خاصی نداره و بیشتر ملاکش راه انداختن کارشونه.. همه ی اعضا هم با اعتماد و اگاهی کامل رضایت دارن و میدونن خودشونم کارشون گیر کنه، میتونن روی کمک صندوق حساب کنن..

گاهی به همه ی اعضا میگه و یه مقدار کمی از حسابه همه برمیداره و توی یه کار خیری شریک میشه و همه رو سهیم میکنه..

چند وقت پیش ساعت یازده شب یه خانوم و اقایی رفتن خونشون و گفتن ما مستاجر فلانی هستیم و خانومه کلی گریه زاری کرده و مرده هم کلی اظهار درموندگی.. گفتن بچمون بیمارستانه و باید تا اوله صبه فردا پنج میلیون بریزیم به حساب بیمارستان تا بچمونو عمل کنن و اگه از فردا بگذره، میره تا هفته ی بعد چون دکترش فقط یه روز درهفته اون بیمارستانه.. گفتن مونده بودیم پولو از کجا بیاریم که اقای فلانی(همون صاحب خونشون) شمارو بهمون معرفی کرد و گفت که میتونیم روتون حساب کنیم..

خلاصه که زن و مرد کاری کردن که دله مادربزرگ و پدربزرگم به رحم اومده و بهشون پنج میلیون دادن و مرده شناسنامشو گرو گذاشته بود که پولو هر ماه یه مقدارشو برگردونه.. و چون خیلی دیر وقت شده بود، دیگه به اون صاحب خونه زنگ نزدن که صحتشو بپرسن..

فردا صبحش پدربزرگم زنگ میزنه به همون صاحب خونه که دوستش بوده و میفهمه که اون اصلا چنین مستاجری نداره!!

شماره های تماسی که داده بوده اشتباه بوده و شناسنامه جعلی بوده!

پدربزرگم پنج تومن رو از جیب خودش به صندوق برگردوند چون اشتباه خودش بوده و در جواب داییام و بابام که گفتن نباید بهش اعتماد میکردی و حداقل میگفتی صبح زود بعد از پیگیریه حرفاش بیاد پولو ببره ووو گفته بود که اگه قرار باشه منم مثل بانکا بعد از صدتا امضا و ضامن و کلی وقت وام بدم که باید در اینجا رو تخته کنم! گفته بود از هر صد نفری که میان دم خونمون و میگن اشنای فلانین و مشکل دارن، حداقل 95 نفرشون ادمای شریفین که واقعا دستشون جلوی کسی دراز نشده و محترمن..ادمایی که نباید بذاریم شرمنده ی زنو بچشون بشن و نباید نا امید از در این خونه برن.. گفته بود خدا از نیت من خبر داره وووو

و خلاصه این نهضت ادامه دارد!!!

خیلی وقته میخواد مسئولیت صندوقو بده به کس دیگه اما نه کسی قبول میکنه و نه اعضا رضایت میدن! میگن هیچ کس مثل تو نمیتونه مدیریت کنه و ما به کسی انقد اعتماد نداریم! دیگه نمیگن چقد سختی و زحمت میکشه برای حساب کتابای صندوق.. نمیدونن خیلی جاها از جیب خودش میذاره و نمیدونن شبو روز نداره کارش و تعطیلی نداره! هر کی هر روزی و هر ساعتی بخواد میاد پیشش..

خیلیا هم یه سری امانتی گذاشتن پیشش..

و خیلی چیزای دیگه..

 وقتی پدربزرگم سکته قلبی کرد و توی بیمارستان بود، نفسش بالا نمیومد و دکتر میگفت حرف نزن اما از ترس بار مسئولیتی که روی دوشش بود، با هزار سختی به مامانم از وضعیت صندوق و امانتیایی که پیششه توضیح میداد!!!

بیمارستان که بود، خیلیا میومدن ملاقاتش که من نمیشناختمشون و همشون گریه میکردن و خداروشکر میکردن که حال پدربزرگم خوب شده.. حتی گاهی مادربزرگم میرفت دلداریشون میداد که اروم بشن..

و مسئول بخش که دیگه صداش دراومده بود که چه خبره انقد ملاقاتی و هر روز یه گروه میان و شلوغ میکنن ووو

یکی با زنش اومده بود بیمارستان.. خیلی هیکلی بود و سنشم بالا بود ولی ورزشکاره..کشتی گیر بوده قبلا و الان هنوزم کار میکنه ولی دیگه توی فدراسیون نیست.. تاحالا ندیده بودمش اما تعریفشو شنیده بودمو میدونستم خیلی غیرتیه و سر شوهر دادنه دخترش، پدربزرگم کلی باهاش حرف زده بود تا رضایت بده باهم برن بیرون.. خیلی داش مشتی بود!  تا از در اومدن، زنش اومد سرشو گذاشت رو سینه ی پدربزرگمو زد زیر گریه.. جالب بود که شوهرش هیچی نمیگفت بهش و فقط میگفت این(منظورش زنش بود) عموش مرد انقد گریه نکرد ولی از دیروز که فهمیده حاله شما بد شده، اشک چشماش خشک نشده! خب انصافا هم پدربزرگم خیلی جاها توی زندگیشون به دادشون رسیده و حق پدری به گردنشون داره..مرده از پدربزرگم حرف شنوی داره فقط!

یا یکی دیگه که از اون حاجی بازاریاس و تا اومد گفت حسین اقا (پدربزرگم) خودت میدونی که من کاری با خدا نداشتمو ندارم.. ولی وقتی فهمیدم حالت بد شده، سر به سجده گذاشتمو بهش رو زدم که دوباره سلامت ببینمت.. بعدم هی میگفت چون رومو زمین ننداخته مدیونش شدم و دیگه نمیتونم کاری بهش نداشته باشم..

و خیلی موردای دیگه که خودم ندیدم و برام تعریف کردن چون دو روزشو نتونستم برم ملاقات و دانشگاه بودم..

دیدن این صحنه ها حسو حال عجیبی داشت برام!

همیشه دوست داشتم مثل پدربزرگم روح بلندی داشته باشم و یه دله دریایی..

این پدربزرگم داستان زندگیش خط به خطش پر از ماجراس.. از جوونیاش بگیر تاااااا الانش..

میدونم که خیلی چیزا رو تحمل کرده تا به اینجایی که الان هست رسیده..

حتی شاید بتونم با صراحت بگم مادربزرگم خیلی بیشتر از اون سختی کشیده تا زندگیشون به وضعیت الانش رسیده!

شاید یه روز از جوونیاش یکم توضیح بدم که پر از پیشنهادای مختلف بهش بوده و هنوزم یکیشون که دیگه پیرزنه، جلوی من که بزرگترین نوه ی پدربزرگم هستم، ابراز علاقه میکنه بهش و میگه من دوست داشتم زنه حسین بشم!!!!

خداحفظش کنه برام و سایشو بالای سرمون نگه داره..

خدا همه ی پدربزرگا رو حفظ کنه..

ببخشید خیلی پر حرفی کردم!

۹۴/۰۸/۲۹
صدف ..

نظرات  (۴)

سلام
مطلبتون رو از اول تا آخر کامل خوندم... نکات مثبت بسیاری در نوشته های شما بود... احسنت
انشاءالله خداوند به پدریزرگ عزیزتون عمرطولانی و با عزت و به همرا سلامتی یده و مطمئن هستم همینطور خواهد شد.
در پناه خدایی که به او ایمان دارید
خدا سایه شو بالا سرتون نگه داره
پاسخ:
ممنونم:)
۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۱:۰۳ خانوم خونه
سلام صدف...
خدا سایشون رو سرت نگه داره . . . معلومه واقعا مرد خوبیه که همه انقد دوسش دارن و همه از اشنا گرفته تا غریبه که شما اصلا نمی شناسینشون اومدن ملاقات پدربزرگ...
پدربزرگ من چند روز دیگه میشه اولین سالگردش...پارسال ادرماه فوت کرد خیلی ماه بود خیلی...
فقط یه مادرجون دارم که اونم دکترجوابش کردن و الان خونس...و مث یه مهمون دخترا و نوه ها و پسرا دارن ازش پذیرایی میکنن و خودش خبرنداره که جواب شدس...خدایا  همه مریضا ر شفا بده...سایه همه پدر و مادرا 120 سال رو سر فرزنداوشون باشه...الهی امین
پاسخ:
سلام. ممنونم عزیزم:)
انشالله خدا مادربزرگتو شفا بده و پدربزرگا و اون یکی مادربزرگتم خدا رحمت کنه..
۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۹ دختر همساده
وای صدف جووونم اشکم درومد :((
خدا حفظش کنه پدربزرگت رو...
خیلی نازه :)

پاسخ:
مرسی..لطف داری تو :)
خدا همه ی پدربزرگارو حفظ کنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی