پس کوچه ی دلم

موندنی موندگاره..حالا هرجا که باشه

پس کوچه ی دلم

موندنی موندگاره..حالا هرجا که باشه

یکی هست اون بالا، که خالصانه باهامه

آخرین مطالب
  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۷ 7.
  • ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۷ 5.
  • ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۲ 4.
  • ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۴ 3.
  • ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۵ 2.
  • ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۹ 1.

عبور از خیابون شریعتی..

و پر کشیدن دلم برای روزای دانشجویی و دانشگاهم...

عبور از خیابون ولیعصر..

و پر کشیدن دلم برای روزایی که زود گذشت...

عبور از بلوار کشاورز..

و یاداوری روزایی که تنهایی میرفتم بیمارستان...

عبور از خیابون انقلاب..

و یاداوری روزایی که پر از انگیزه بودم کنار دوستام...

+ خدارحم کرد بقیه تهرانو نگشتم توی این دو روز

واقعا بعضی خیابونا برای ادم خاطره ساز میشن..بعضی خیابونا حالت نوستالژی پیدا میکنن!

صدف ..
۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۲ ۶ نظر

هفته ای که گذشت هفته ی خوبی بود برام..کلا با دوستام گذشت..

یه روز سه تایی ساعت هشت صب قرار گذاشتیم و رفتیم خونه ی دوستم که توی مهر عروسیش بود(دوباره یاداوری میکنم که ما 4تا دوست خیلی صمیمی هستیم).. حلیم گرفتیمو نون بربری و کیک هم گرفتیم و رفتیم خونشون..مهمونیمون از صبحانه شرو شد..

دیگه بعدشم کمکش کردیمو عدس پلو درست کرد واسه ناهار..البته بیشتر کاراشو خودش کرد ولی خب ماهم کمک کردیم یکم..

لباس عروسشو پوشیدیمو کلی عکس گرفتیم..کلا عادت داریم یکیمون که یه لباس قشنگ میگیره، چهارتامون امتحانش میکنیم..این که دیگه لباس عروس بود و وسوسه برانگیز!

خیلی خوش گذشت خلاصه..

ساعت 6 بعد از ظهر که میخواستیم بریم خونه، دوستم که صاحب خونه بود گریش گرفت! یکم شوخی کردیم حالو هواش عوض شد..

حالا خوبه از بعد از عروسیش هر روز میاد خونه مامانش و فقط دو روز در هفته میمونه خونه ی خودش که اونم اگه برنامه ی خاصی داشته باشیم میاد خونه مامانش..(ما سه تا و مامانش اینا توی یه محلیم)

یعنی میخوام بگم نشده از بعد از عروسیش ما جایی بخوایم بریم و ایشون نباشن!!

کلاس ورزشیم که قبلا میرفتیم رو دوباره شرو کردیم..سه روز در هفته هستش.. البته منو این عروس خانوم چون قبلا هم میرفتیم، حرفه ای کار میکنیم ولی اون دوتای دیگه فعلا مبتدی هستن..

کلیم بدن درد دارم چون یه مدت زیادی بود ورزش نکرده بودم!

یه روزم رفتیم خونه ی یکی دیگشون..مامانامونم بودن..(همونیه که اوله مهر عروسی داداشش بود و از عروسیشون گفته بودم).. عروسشونم بود..

تا بعد از ظهرش موندیمو بعدم اومدیم خونه..

یه روزم رفتیم خرید..البته سه تایی..یکیشون نتونست بیاد!

یه روزم اونا رفتن بیرون سه تایی ولی من نتونستم برم!

خلاصه که این هفته کلا با دوستام گذشت..

+ یکی از این سه تا دوستم که همیشه هم نگران حماقتاش هستم، زیاد اهل حرف زدن نیست یعنی کلا کم حرفه...فقط وقتی پیش ماسه تاس حرف میزنه..

وقتی کلی اس میده و درمورد یه دغدغه ای حرف میزنه و درد دل میکنه، میفهمم که دلش خیلی پره..

کاش به خودش بیاد! خریت رو داره از حد میگذرونه واقعا.. باهم تارف هم نداریم..بهش میگیم که چقد رتاراش احمقانه اس..خودشم میدونه که داره اشتباه میکنه ولی نمیدونم چرا ادامه میده! کاش ترمزش کشیده بشه!!

+این پستم چقد خاله زنکی شد!!! ببخشید دیگه..

صدف ..
۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۷ ۴ نظر

گذر زمان رو میشه از تعداد قرصای پدر بزرگی فهمید که روز به روز بیشتر میشن.. از لبخند همیشگی روی لبش فهمید که گاهی کمرنگ تر میشه از دردی که قایمش میکنه تا کسی ناراحت نشه...

گاهی فک میکنم لطف خدا شامل حالم شده و من واقعا درکش نمیکنم!!

این که هرکی بهم میرسه میگه خوش بحالت که نوه ی فلانی هستی..ولی برای من عادیه!! شاید چون از وقتی چشم باز کردم پدربزرگم بوده و قدرشو نمیدونم..

دیشب احساس کردم نگاهش پر از درده..بهم گفت فشارشو بگیرم و همه چیزش طبیعی بود.. گفتم باباجون جاییت درد میکنه؟ بغلم کرد گفت ما دیگه اسقاط شدیم و قاچاقی نفس میکشیم..

بعد اروم  کنار گوشم گفت صدف اگه تا روز عروسیت نبودم، مطمئن باش از همه ی آبروم مایع میذارم که خدا اجازه بده اون شب کنارت باشم.. گفت کافیه دقت کنی تا منو حس کنی که دارم ذوق دیدنتو میکنم توی لباس عروس..

دلم گرفت.. اشکام سرازیر شد! گفت یادته همیشه میگفتی چی میگی به عروس دامادا؟ (اخه معمولا روز عقد عروسو دامادای فامیلا و اشناها میره باهاشون چند دیقه ای خصوصی حرف میزنه و من همیشه شوخی میکردم باهاش که چی میگی و اونم همیشه میگفت واسه تو حرفای ویژه دارم ووو) گفت برات روی یه برگه نوشتم و توی گاوصندوقمه.. گفت اگه نبودم، نخونش تا روز عقدت..

نمیدونم چرا ولی از حرفاش ترسیدم.. میدونستم انقد درد بهش فشار اورده که احساس خطر کرده و داره اون حرفارو بهم میگه..

بعدم یکم نصیحتم کرد که باید محکم باشمو باید نوه ی ارشدش الگوی بقیه نوه هاش باشه و این که سرش بالاس که همه میگن نوه ی حاج حسین دختر خوبیه و پاکه.. و کلی از این حرفا و اخرشم بحثمون به شوخی و خنده گذشت وقتی پسر خالم میگفت اخرش ما صدفو میندازیم توی چاهو لباس خونیشو میاریم میگیم گرگ خوردش.. انقد که همیشه بابابزرگم بهشون میگه صدف نوه ی ارشدمه و باید به حرفش گوش بدید و احترامشو نگه دارید و گاهی اگه حرف خاصی داشته باشه، از بین نوه ها به من میگه..(خب من از همه بزرگترم و بعد از من نوه ی دوم پنج سال از من کوچیکتره و بعدیش یک سال از دومی کوچیکتره و ووو)

واسه سلامتیه همه ی پدربزرگ و مادربزرگا دعا کنید..

خدارو شکر که من سعادت داشتن دوتا پدربزرگو دوتا مادربزرگ خیلی خوبو دارم..

+ توی ادامه ی مطلب یکم از پدربزرگم گفتم..هرکی حوصله نداره نخونه..

صدف ..
۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۰ ۴ نظر

سلام

چند وقته میخوام بیام بنویسم، هی نمیشد! دیگه اخرش بهم تذکر دادن که اومدم..

کلی اتفاق افتاد این چند وقت..ولی الان همشون توی ذهنم نیست!

یکم کارای طرحم بیشتر پیش رفته ولی خب کارای اداریش همچنان ادامه داره!

یکی از همکلاسیای دانشگاهم حدود یه ماهه رفته انگلیس..وقتی شنیدم یهو چقددد دلم براش تنگ شد! چقدم خوشحال شدم براش..امیدوارم موفق باشه.. الان داره ایمونو الرژی میخونه اونجا.. اینجا کنکور داد برای ارشد ولی قبول نشد..ولی کاراشو پیگیری کرد و رفت اونطرف و به سرعت مشغول درس شد..

با این همکلاسیم خیلی خوب بودیم..کلا توی فاز درس بود و کلی خاطره های خوب داریم باهم..

مخصوصا این که با یکی از دخترای کلاسمون یکم روابط عاطفی داشتن و تریپ ازدواج بودن و اون دختره هم باهام صمیمی بود..

دیگه همین باعث میشد با خیال راحت تری باهاش رفتار کنم و حتی شوخی کنم..

الان دختره بنده خدا داغونه! هرچند که هنوزم باهمن و قراره پسره درسشو بخونه و بعدا شاید دختره رو هم بعد از رسمی شدن کارشون ببره اونطرف.. شایدم برگرده.. هیچی معلوم نیست هنوز!

+ یکم سر یه قضیه ای نگران بودم.. پریشب یه دوست بزرگتری نصیحتم کرد و الان حالم خوبه و البته متوجه شدم اشتباهمو و این که باید دیدمو تغییر بدمو در واقع بزرگ بشم..

هرچند از دنیای ادم بزرگا خوشم نمیاد ولی گاهی اوقات توی بعضی زمینه ها ادم مجبوره سازگار بشه با شرایطی که بهش تحمیل میشه..

همیشه ظاهرم سنگی بود توی بعضی موارد.. ولی دلم نازک بود و این باعث میشد اذیت بشم..شاید باید دلم هم یاد بگیره توی همون موارد خاص، سنگی باشه..

یه جورایی یه انقلاب درونی باید در من اتفاق بیفته

+دیگه این که مرسی از همتون که به یادم هستید همیشه

صدف ..
۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۷ ۸ نظر

سلام. یه عذرخواهی بابت این همه تاخیر..

همش توی ذهنم بود که بیام بنویسم ولی هی وقت نشد!

+ سه شنبه ای که گذشت عروسی دوستم بود و بی نهایت بهمون خوش گذشت... خیلی خیلی خوب بود

یکم از توضیحاتشو توی ادامه مینویسم که هرکی حوصله داشت بره بخونه..

+ جمعه تولد دختر داییم بود که از صبش رفتیمو تا عصر که تولد شرو میشد مشغول تزیین بودم و کمک کردم و اونجا هم خوب بود..

+ شنبه دوستم که عروس شده اومد پیشمون و کلی تحلیل و تفسیر عروسی

چقد هوا خوب شده..خنکیشو دوست دارم.. به نظرتون عاقلانه هستش که بعضیا بخاطر گرد و خاک و این چیزا پنجره هاشونو اصلا باز نمیذارن و هنوزم از کولر استفاده میکنن؟

خونه ی ما که همه ی پنجره هامون قابل بهر برداریه...نهایتش اینه که گردگیری میکنیم دیگه..عوضش نسیمی که میاد توی خونه کلی میچسبه..

صدف ..
۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۲ ۴ نظر

دیروز خواهرم میخواست بره کتاب بخره، مامانم خونه نبود و کارت بانکی منو برد..

امروز رفتم دکتر.. بعدش رفتم داروخونه داروهامو بگیرم. گفت تشریف ببرید صندوق..

رفتم کلی توی صف صندوق موندم..وقتی نوبتم شد، گفت صدوشصت تومن!!!

کیفمو نگاه کردم دیدم فقط صد تومن دارم..کارتمم توی کیفم نبود!  خواهرم یادش رفته بود بده بهم..

نمیدونستم چطوری به مرده بگم پول ندارم!!

گفتم ببخشید اقا من انقد پول همراهم نیست.. باید بعدا بیام داروهامو بگیرم.. گفت کارتم نداری؟ گفتم جا گذاشتم!

گفت باشه مشکلی نیست فقط برگرد برو از داروخونه نسخه ات رو پس بگیر..

برگشتم توی داروخونه..چقد سخت بود برام گفتن این که پول ندارم!! دوتا اقای جوون پشت گیشه بودن.. گفتم ببخشید من پول زیاد همراهم نبود، اگه ممکنه نسخه ام رو بدید که بعدا بیام داروهامو بگیرم...

یکیشون گفت چقدر پول همراهته؟ گفتم نود تومن.. گفت میخوای به اندازه نود تومنشو بدم بهت..بقیه اش رو بعدا بگیری؟!

گفتم اره اینطوری بهتره..

بعد داشت توی سیستم میزد گفت هشتاد تومن میزنم که برای برگشتت هم پول بمونه!

با این که از روی دلسوزی و شاید برادرانه اون حرفو زد ولی برای من سنگین بود...! گفتم پول برای برگشتم دارم!

گفت خب چرا دعوا میکنی؟!! همون نود تومنو میزنم..

دیگه نود تومن از داروهامو گرفتمو اومدم خونه..

توی راه همش داشتم فک میکردم ندارایی چقد سخته و اینکه امروز گفتن اینکه پول همراهم نیست چقد برام دردناک بود ووو

با این که شاید طبیعی بود که اون اندازه پول همراهم نباشه..

بعد همش غصه ی مردایی رو خوردم که شرمنده ی زن و بچشون میشن!

خدا جیب همه رو از خزانه ی غیبش پر کنه..

این دعا رو خیلی وقت پیش توی امامزاده از خانومی یاد گرفتم که نمیشناختمش..ولی دعاش برام جالب بود و توی ذهنم موند! 

+عید همه پیشاپیش مبارک
صدف ..
۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۴ ۴ نظر

چند وقته نرسیدم بنویسمو کلی اتفاق و کلی حرفه ننوشته دارم..

سفر کربلا خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت..مخصوصا برای ما که دسته جمعی رفته بودیم!

برای همتون دعا کردم و بعضیا رو هم خیلی ویژه تر دعا کردم..

ایشالله قسمت همتون بشه برید به همین زودیا..

کاروانمون خیلی خوب بود و خداروشکر از همه چیز راضی بودیم..فقط موقع برگشت دوساعت پروازمون تاخیر داشت که طبیعیه دیگه..

از هفته ی پیش که رسیدیم تا دیروز همش مهمون داشتیم و کلی کار کردم!

این وسط مسطا هم تولدم بود که گذشت..

دیگه این که یک مهر رفتیم عروسیه داداشه دوستم(یکی از همون سه تا دوسته صمیمیم).. ازدواجه این پسره کلا پر از ماجرا بود... دوتا از این دوستای صمیمیم با من توی یه دانشگاه بودن و هم رشته بودیم ولی خب یه سال عقب تر از من بودن یعنی اونا یه سال پشت کنکور موندن..

توی دانشگاه خودشون دوتا باهم بودن و یه دختر دیگه هم بهشون اضافه شد و سه تایی صمیمی بودن...

منم از طریق همینا با این نفر سوم دوست شده بودم...

بعد از گذشت مدت ها متوجه شدیم که این نفر سوم تورشو پهن کرده روی داداشه این دوستم و کلی دعوا شد! دوستم میگفت لجم میگیره که با من تا تجریش میومد و میگفت دلم گرفته میخوام برم امامزاده ولی با داداشم قرار داشته و ناراحت بود چرا بهش نگفتن و داداششم گفته بود که دوستت گفت نگیم وووو

دوستیه این سه تا بهم خورد ولی من اصلا خودمو توی دعواها دخالت ندادم چون به من مربوط نبود!

دوستم کلی با داداشش حرف زد و گفت مطمئنم به درد هم نمیخورید چون کلا دختره با معیارای پسره کلی فرق داشت! ولی دختره چنان خودشو خوب نشون داده بود که پسره یک دل نه صد دل عاشق شده بود و بعد از کلی قهر و کشمکش عاقبت رفتن خواستگاری...

بار اول خواستگاری بهم خورد و ظاهرا همه چیز تموم شد...ولی چند ماه بعد اقای داماد دوباره پاشو کرد توی یه کفش که دوباره برن خواستگاری.. و بار دوم دیگه به نتیجه رسیدن و بهم رسیدن...

الان من یه جورایی دوست عروسم محسوب میشم.. عروسم کلی تحویلم میگیره همیشه..فک کنم بخاطر اینه که من خودمو توی دعواهاشون دخالت نداده بودم..

دوستم و عروس میتونستن خیلی باهم خوب باشن ولی فقط همو تحمل میکنن و مثل غریبه ها میمونن با هم...

الان بعد از گذشت چندین ماه که بهم محرمن مشخصه که کم کم پسره داره میفهمه عروس خانوم اونی که فکر میکرده نیست ولی دیگه چاره ای نداره و انتخابه خودشه...تفاوتاشون به عینه مشخصه و همه توی عروسی دلشون برای اقای داماد و مظلومیش و صبوریش سوخته بود..

ایشالله که خوشبخت بشن و به نظرم یکم سعی کنن میتونن بیشتر رفتاراشونو بهم نزدیک کنن.. عروسم دختره بدی نیست.. من ازش بدم نمیاد اصلا..

درمجموع به من خوش گذشت..عروسی بود دیگه..

چند روز دیگه هم عروسیه یکی از همین سه تا دوستمه و به شدت همه در تکاپو به سرمیبریم و اونم بدتر از من همه ی کاراشو گذاشته واسه دیقه ی نود و همچنان خرید جهیزیه اش ادامه داره و هنوز خونه اش رو کامل نچیده ووووو و به این صورت دست به دامن ما شده..

+چقد ناراحت شدم واسه خونواده ی حاجیایی که امثال مکه بودن...جونشون به لبشون رسید تا تموم بشه و خونوادشون کم کم برگردن...

همش میگم خداروشکر مامانم اینا دوسال پیش رفتن وگرنه دیگه دلم راضی نمیشد برن!

صدف ..
۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۵ ۱ نظر

سلام

اعتراف میکنم هنوز نتونستم از وبم تو بلاگفا دل بکنم!

برای همین اونجا رو حذف نمیکنم..

ولی خب دوست ندارم راه ارتباطیم با دوستام بخاطر مشکلات بلاگفا قطع بشه! برای همین اینجا رو در حکم زاپاس میبینم..

گفته بودم که پنجشنبه قراره راهی کربلا بشیم.. من هنوز هیچ کاری نکردم!

اصولا ادم دیقه نودی ای هستم و همیشه هم به خودم قول میدم که دیگه دیقه نودی نباشم ولی نمیشه که!!

خلاصه که کلی کار دارم..


+ واسه یکی از دوستام خیلی نگرانم.. دختر خوبیه ها..دلش خیلی پاکه ولی خب داره با زندگی خودش بازی میکنه!

شاید اوایلش فقط یه خوش گذرونی بود و خنده و شوخی و اوقات فراغت..

ولی الان دیگه با اتفاقات اخیر نگران کننده شده! الان دیگه برای من و دوتا دوست دیگه (4تا دوست صمیمی هستیم) فقط نگرانی وجود داره!

ولی به این راحتیا نمیشه متقاعدش کرد وقتی هنوزم به نظر خودش ساده میاد و چیز بزرگی نیست!!!!

الانم اس داده که برم خونشون..تنهاس!

حوصله ندارم برم پیشش.. میدونم الان که برم دوباره کلی دعوامون میشه!! کلا با این سه تا دوستام باهم مثل خواهر میمونیم..دعوا میکنیم ولی کسی به دل نمیگیره.. تا الان کلی سر کاراش دعوامون شده! همیشه یه مدت بخاطر من کنترل میکنه و رعایت میکنه چون میدونه ازش ناراحت میشم.. ولی یکم که میگذره، دوباره یادش میره!

صدف ..
۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۹ ۲ نظر