5.
سلام
چند وقته میخوام بیام بنویسم، هی نمیشد! دیگه اخرش بهم تذکر دادن که اومدم..
کلی اتفاق افتاد این چند وقت..ولی الان همشون توی ذهنم نیست!
یکم کارای طرحم بیشتر پیش رفته ولی خب کارای اداریش همچنان ادامه داره!
یکی از همکلاسیای دانشگاهم حدود یه ماهه رفته انگلیس..وقتی شنیدم یهو چقددد دلم براش تنگ شد! چقدم خوشحال شدم براش..امیدوارم موفق باشه.. الان داره ایمونو الرژی میخونه اونجا.. اینجا کنکور داد برای ارشد ولی قبول نشد..ولی کاراشو پیگیری کرد و رفت اونطرف و به سرعت مشغول درس شد..
با این همکلاسیم خیلی خوب بودیم..کلا توی فاز درس بود و کلی خاطره های خوب داریم باهم..
مخصوصا این که با یکی از دخترای کلاسمون یکم روابط عاطفی داشتن و تریپ ازدواج بودن و اون دختره هم باهام صمیمی بود..
دیگه همین باعث میشد با خیال راحت تری باهاش رفتار کنم و حتی شوخی کنم..
الان دختره بنده خدا داغونه! هرچند که هنوزم باهمن و قراره پسره درسشو بخونه و بعدا شاید دختره رو هم بعد از رسمی شدن کارشون ببره اونطرف.. شایدم برگرده.. هیچی معلوم نیست هنوز!
+ یکم سر یه قضیه ای نگران بودم.. پریشب یه دوست بزرگتری نصیحتم کرد و الان حالم خوبه و البته متوجه شدم اشتباهمو و این که باید دیدمو تغییر بدمو در واقع بزرگ بشم..
هرچند از دنیای ادم بزرگا خوشم نمیاد ولی گاهی اوقات توی بعضی زمینه ها ادم مجبوره سازگار بشه با شرایطی که بهش تحمیل میشه..
همیشه ظاهرم سنگی بود توی بعضی موارد.. ولی دلم نازک بود و این باعث میشد اذیت بشم..شاید باید دلم هم یاد بگیره توی همون موارد خاص، سنگی باشه..
یه جورایی یه انقلاب درونی باید در من اتفاق بیفته
+دیگه این که مرسی از همتون که به یادم هستید همیشه