گذر زمان رو میشه از تعداد قرصای پدر بزرگی فهمید که روز به روز بیشتر میشن.. از لبخند همیشگی روی لبش فهمید که گاهی کمرنگ تر میشه از دردی که قایمش میکنه تا کسی ناراحت نشه...
گاهی فک میکنم لطف خدا شامل حالم شده و من واقعا درکش نمیکنم!!
این که هرکی بهم میرسه میگه خوش بحالت که نوه ی فلانی هستی..ولی برای من عادیه!! شاید چون از وقتی چشم باز کردم پدربزرگم بوده و قدرشو نمیدونم..
دیشب احساس کردم نگاهش پر از درده..بهم گفت فشارشو بگیرم و همه چیزش طبیعی بود.. گفتم باباجون جاییت درد میکنه؟ بغلم کرد گفت ما دیگه اسقاط شدیم و قاچاقی نفس میکشیم..
بعد اروم کنار گوشم گفت صدف اگه تا روز عروسیت نبودم، مطمئن باش از همه ی آبروم مایع میذارم که خدا اجازه بده اون شب کنارت باشم.. گفت کافیه دقت کنی تا منو حس کنی که دارم ذوق دیدنتو میکنم توی لباس عروس..
دلم گرفت.. اشکام سرازیر شد! گفت یادته همیشه میگفتی چی میگی به عروس دامادا؟ (اخه معمولا روز عقد عروسو دامادای فامیلا و اشناها میره باهاشون چند دیقه ای خصوصی حرف میزنه و من همیشه شوخی میکردم باهاش که چی میگی و اونم همیشه میگفت واسه تو حرفای ویژه دارم ووو) گفت برات روی یه برگه نوشتم و توی گاوصندوقمه.. گفت اگه نبودم، نخونش تا روز عقدت..
نمیدونم چرا ولی از حرفاش ترسیدم.. میدونستم انقد درد بهش فشار اورده که احساس خطر کرده و داره اون حرفارو بهم میگه..
بعدم یکم نصیحتم کرد که باید محکم باشمو باید نوه ی ارشدش الگوی بقیه نوه هاش باشه و این که سرش بالاس که همه میگن نوه ی حاج حسین دختر خوبیه و پاکه.. و کلی از این حرفا و اخرشم بحثمون به شوخی و خنده گذشت وقتی پسر خالم میگفت اخرش ما صدفو میندازیم توی چاهو لباس خونیشو میاریم میگیم گرگ خوردش.. انقد که همیشه بابابزرگم بهشون میگه صدف نوه ی ارشدمه و باید به حرفش گوش بدید و احترامشو نگه دارید و گاهی اگه حرف خاصی داشته باشه، از بین نوه ها به من میگه..(خب من از همه بزرگترم و بعد از من نوه ی دوم پنج سال از من کوچیکتره و بعدیش یک سال از دومی کوچیکتره و ووو)
واسه سلامتیه همه ی پدربزرگ و مادربزرگا دعا کنید..
خدارو شکر که من سعادت داشتن دوتا پدربزرگو دوتا مادربزرگ خیلی خوبو دارم..
+ توی ادامه ی مطلب یکم از پدربزرگم گفتم..هرکی حوصله نداره نخونه..